هلیای مامانهلیای مامان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

♥دل نوشته هایی برای دخترم♥

اندر حکایت این روزها

جونم برات بگه که حسابی اتیش پاره شدی عاشق اشپزخونه و کابینت ها و یخچپالی، در یخچال رو همش با یه پلاستیک باید ببندم   جدیدا یاد گرفتی ماشین لباسشویی رو هم روشن میکنی، واسه همین باید درش رو باز بزارم تا اگه روشنش کردی شروع به کار نکنه وقتی هم درش بازه ،همه ی لباس ها رو میکشی بیرون خونه مامان جون که میریم میری پشتی ها رو میندازی و میری پشتشون میگی دتیییییی گوشی تلفن رو میگیری و الو میکنی و میگی آآآآآآآآ عاشق تبلیغات تلویزیون هستی به حدی که هر وقت بخوام بی دغدغه بهت غذا بدم واست تبلیغ میزارم تو هم اینقدر گرم میشی که کم کم رو پام دراز میخوابی خاله یه عروسک داره که میخنده وقتی اون عروسک رو میخواهی به اتاق خاله اشاره میکنی و...
30 بهمن 1392

یک سالگی

باورم نمیشه یک ساله شدی چقدر زود گذشت ، انگار همین دیروز بود که من لحظه شماری میکردم برای دیدنت واسه تولدت خودمو کشتم به تمام معنا  یک ماه روی تم تولدت کار کردم تا یه تم خوب بشه ، تم هلو کیتی  خدا خیری به مامان جون بده که خیلی کمک حالم بود ، واسه تولد تو فسقلی کلی استرس داشتم اخرین باری که همچین استرسی داشتم واسه عروسیم بود خلاصه که خیلی خیلی خیلی خوش گذشت با اینکه همون روز واکسن یک سالگی زده بودی اما خدا رو شکر خیلی اذیت نکردی. خودمم برات تقویم طراحی کردم بجا کارت تشکر دادیم به مهمون ها. عکساشو تو پست بعدی میزارم. حالا واست بگم از کارهای جدیدت: ٢ دی اولی قدم های زندگیت رو به تنهایی برداشتی و ٦ بهمن هم دو تا م...
30 بهمن 1392
1